کفش هایم کو؟
چه کسی بود صدازد:(سهراب)
آشنا بود مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است.
و منوچهر وپروانه،وشاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
بالش من پر اواز پر چلچله هاست
.JPG)
صبح خواهد شد
و به این کاسه اب
اسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره حوری میبینم
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه میخواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی پراوج
شاعره ای را دیدم
انچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
اسمان تخم گذاشت
و شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست.
رو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد :سهراب
کفش هایم کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...
نظرات شما عزیزان: